ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

بدون عنوان

ارنواز میخواد مامانی واسه اش کتاب بخونه. مامانی که خوابش میاد پیشنهاد میده که بابایی واسه اش کتاب بخونه. ارنواز اما قبول نمی کنه چون "بابایی ریش داره، مامانی ریش نداره، پس مامانی بخونه" فکر کنم ارنواز هم یک چیزهایی از رابطه ریش و دانش فهمیده باشه!
27 مرداد 1390

بدون عنوان

خب با این مهدی باید هم همینجوری صحبت کرد. ارنواز (با نهایت احترام): لطفا اجازه می دی برم پیش مامانم؟ مهدی: نه اجازه نمیدم ارنواز( با فریاد): می خوام برم پیش مامانم
27 مرداد 1390

قلمبه كردن توپ

ارنواز زنگ زده به باباییش: ارنواز : بابا این توپم را قلمبه می کنی؟!!! بابا: آره بابایی ارنواز: می تونی؟ بابا: من نه ! ولی بعداز طهر که اومدم ... ارنواز: باشه خداحافظ
27 مرداد 1390

باله

ارنواز گير داده كه بره كلاس باله و ماماني هم براش لباس باله بخره. لباس كه خيلي مشكل نيست ولي كلاسي كه يه بچه دو ساله را بپذيره كمي دشوار ميشه پيدا كرد. فعلا قراره كه سه شنبه ببريمش تا به مربيش نشانش بدهيم و ببينيم چي ميگه.
23 مرداد 1390

اولين كاردستي ارنواز

ارنواز در مهد کودک با کمک خاله ناهید یک کاردستی درست کرده و کلی با خوشحالی اون را به مامان و باباش نشان داده. مامانی هم تا همین دیروز اون را زده بود روی آینه توی حال. کاردستی ارنواز یک ميوه تابستاني است _ گلابي _ كه روي چند تا شاخه و برگ نشسته. ماماني ازش عكس هم گرفته كه حالا بعدا شايد توي وبلاگ گذاشتمش.
23 مرداد 1390

مگه پاركه؟

بابايي و ارنواز دارند با همديگر تلفني صحبت مي كنند. بابايي: ارنواز امروز كجا رفتي؟ ارنواز: مهدكودك بابايي: آفرين، بهت خوش گذشت؟ ارنواز: نه! مگه پاركه كه خوش بگذره؟!!!
16 مرداد 1390

خاله ناهید و مهد ارنواز

ارنواز همیشه بعد از دو سه روز از رفتن به مهدکودک از رفتن به اون اجتناب می کرد. تو مهد کودک آویژه هم همینطور بود. تا اینکه خاله ناهید شد مربی ارنواز. حالا ارنواز صبح ها که از خواب پا میشه واسه رفتن به مهدش دلتنگی می کنه. مثل همین دیروز که قرار نبود بره ولی با اصرار رفت.
14 مرداد 1390